شهید رضا کاظمی
شهید رضا سال 1350 از مادری هنزکی به دنیا آمد. نام پدرش خلیل کاظمی (متولد سبو کوچک) و مادرش صدیقه حسینی است. فرزند اول خانواده است و دو برادر و یک خواهر دارد.
پدر شهید رضا با استخدام در بانک تجارت منطقۀ پیروزی تهران زندگی خانواده را میگذراند. به همین جهت خانوادۀ شهید رضا با رفت و آمد به هنزک، زندگی ییلاقی و قشلاقی را انتخاب کردند.
شهید رضا تحصیلاتش را در منطقۀ 13 تهران گذراند. در مسجد امام محمد تقی (ع) فعالیت مذهبی و بسیجی داشت.
در سن شانزده سالگی (سال دوم اقتصاد بود) تصمیم گرفت به جبهه برود. او در جنوب به پسرخالههایش، آقا ابراهیم و آقا جواد و آقا حمید امیری هنزکی پیوست. یک دورۀ سه ماه در جبهۀ واحد اطلاعات-عملیات خدمت کرد. سرانجام در تاریخ 12/2/1367 در منطقۀ شاخ شمیران به شهادت رسید. پیکر پاکش در جوار امامزاده فضل علی ابن کاظم (ع) ناران، زیارتگاه عاشقان راه شهادت است.
مادر شهید
«رضا فرزند اولم بود. او خیلی زود دورۀ کودکی را پشت سر گذاشت، نوجوان شد و در مسجد به فعالیت پرداخت. فکر میکنم او نظر کردۀ خدا بود. چون در روز اربعین به دنیا آمده بود و در هنگام اذان ظهر، 21 رمضان، سالروز شهادت امام علی (ع) به خاک سپرده شد، من در دل محبت خاصی به او داشتم.
زمانی که صحبت از جبهه رفتن کرد، دلم لرزید؛ ولی ترسیدم به او جواب رد بدهم. میترسیدم نتوانم در روز محشر، جواب مادرم حضرت فاطمه زهرا (س) را بدهم. ولی به رضا میگفتم، باید از پدرت اجازه بگیری!
رضا به پدرش و همینطور به فامیل و دوستانش گفته بود، خواب دیده به جبهه رفته و شهید شده است.
یک روز از همان ایام خداحافظی، در روشویی، پدرش به رضا گفت، ابروهایت رنگ انداخته...
رضا به پدرش گفت: هر کس بخواهد شهید بشود همین شکلی میشود.
رضا به جهت حکم امام برای اعزام، به رضایت پدر هم احتیاج پیدا نکرد! زمان خداحافظی او به دوستانش گفته بود، من حتماً شهید خواهم شد، در مراسم ختمم، فلان نوار نوحه را بگذارید. ولی وقتی من به او میگفتم، جبهه بروی، شهید میشوی... مواظب خودت باش! جلو نروی! رضا برای اینکه من ناراحت نشوم، میگفت: نه... آنهایی که شهید میشوند از صورتشان معلوم است. نور بالا میزنند... من مجروح هم نمیشوم!
بعد از شهادت رضا، من خیلی دلتنگش میشدم و گریه میکردم؛ ولی به تدریج با رؤیاهای صادقهای که خداوند در عالم خواب به من نشان داد، صبور شدم و آرام گرفتم.
البته من به جهت اینکه پیکر رضا را هنگام تدفین کامل ندیده بودم، در دل شک داشتم که رضا شهید شده باشد. چون پیکر رضا زیاد صدمه دیده بود و یک دست نداشت، اطرافیان اجازه ندادند من پیکر فرزندم را کامل ببینم. به همین جهت باور نداشتم او شهید باشد.
یکی از رؤیاهایی که ایمان مرا به مقام شهادت و خصوصاً شهادت رضا بیشتر کرد این بود که در همان اوایل شهادت، من در خواب از رضا پرسیدم، تو بالاخره شهید شدهای؟ رضا جواب داد، بله من شهید شدم. پرسیدم، میدانی حمید هم شهید شده. گفت: میدانم ما با هم هستیم. پرسیدم، شما غذا چی میخورید؟ گفت: همه چیز. جوانکی هست که از ما پذیرایی میکند.
من پرسیدم، چهطوری؟ چی کار میکنی؟ رضا جواب داد: ما اینجا خیلی کارها میکنیم.»