شهید جعفرمشهدی حسینی
شهید جعفر در سال 1348 در روستای ترکمزرعه لواسان کوچک به دنیا آمد. نام پدرش علیاصغر و نام مادرش روحانگيز جوكار است. فرزند ارشد خانواده بود و دارای یک خواهر و دو برادر است. پدرش با شغل املاکی به امور ديني فرزندانش نیز ميپرداخت و در ايّام خاص، فرزند ارشدش را با خود به جلسات مذهبی میبرد. بهطوری که شهید جعفر در سنّ 7 سالگی آموزش قرآن و علوم دینی خود را آغاز کرد.
زمان انقلاب در حالي كه 10 ساله بود، وارد بسیج شد و در واحد تبلیغات سپاه خدمت کرد و گاهی اسلحه به دست میگرفت و تا صبح در سپاه پاسداری میداد.
شهید جعفر دورۀ تحصیلات ابتدایی و راهنمائیاش را در گلندوک گذراند. او در مقطع سوم راهنمایی بود که عزم رفتن به جبهه کرد. پدر و مادرش سنّ کم او را مناسب رفتن به جبهه نمیدانستند. اما شهید جعفر با اصرار از آنها خواست رضایتنامۀ اعزام به جبهه اش را امضا کنند. سرانجام او توانست در بهار سال 62، رضایت پدر و مادرش را بگیرد و در یک دوره 3 ماه به جبهه برود.
بار دوم که برای رفتن اقدام کرد، گفت: «برای اینکه مانع رفتنم نشوید، دیگر به مرخصی نمیآیم.»
شهید جعفر در پائیز سال 62 همراه نیروهای تیپ عمار به جبهه رفت و پس از اتمام عملیات والفجر 4 (در مرحلۀ تکمیلی عملیات) در تاریخ 62/8/21 در منطقۀ پنجوين عراق به شهادت رسید. مزارش در روستای ترکمزرعه لواسان کوچک در جوار شهيد احمد سرافرازيان زیارتگاه عاشقان راه شهادت است.
مادر شهيد
جعفر بچۀ خيلي باهوش و باغيرتي بود. از زماني كه وارد دبستان شد، به آموختن قرآن هم علاقه نشان داد. با مرحوم پدرش مرتّب به مسجد امام زمان (عج) در تركمزرعه ميرفت و مانند بزرگسالان به خواندن نماز و قرآن مشغول ميشد.
زماني كه انقلاب پيروز شد، به خاطر پخش اعلاميه با منافقين درگير شد و بدون ترس مقابل آنها از امام خميني (ره) دفاع ميكرد. جعفر در تبليغات سپاه فعاليّت ميكرد. عكس امام را به اندازۀ جيب لباس بچههاي بسيجي و سپاهي همراه با آرم سپاه درست ميكرد.
زماني كه سوم راهنمايي بود، براي رفتن به جبهه اصرار كرد. من و پدرش به شدّت نگران شديم و سعي كرديم او را به ماندن در پايگاه شميران تشويق كنيم. ولي جعفر به مدت سه روز غذا نخورد و با ناراحتي گوشهاي كز كرد. مرحوم پدرش دلش سوخت. رضايتنامه را امضا كرد. جعفر از شوق رفتن به جبهه در پوستش نميگنجيد.
بار اول رفت و سالم برگشت. بار دوم زمان رفتن گفت: ديگر منتظر آمدن من نباشيد!
جعفر در همان ايّام به عكاسي رفت. عكسي انداخت و به دوستش گفت: اين عكس را پس از شهادتم بزرگ كن و به حجلهام بزن ولي حجله را به نام حضرت قاسم (ع) بگذار و يك كاسه حنا با يك ظرف نقل هم بگذار و در حجله بنويس: اين حجله براي قاسم ابن حسن (ع) است.
وقتي جعفر را از پنجوين آوردند، دوستانش به وصيّت جعفر كامل عمل كردند.
سيدهادی غني (آزاده)
جعفر بچهاي معتقد به نظام جمهورياسلام بود و براي حفظ نظام فعاليّت زيادي ميكرد. در جلسات بسيج و انجمن اسلامي و دعاي توسّل شبهاي چهارشنبه به همراه شهيد خندان با شور و حال خاصّي شركت داشت. در تبليغات سپاه هم بسيار فعّال بود. ديوارهاي پايگاههاي مقاومت و بسيج در روستاها، با دست خط زيباي شهيد جعفر مزيّن بود.
اين نوجوان بااستعداد، عكس امام را با ورقهاي راديولوژي كه باطله بودند، درست ميكرد. اين ورقها براي او وسيله خيلي باارزشي بودند. جعفر آن ورقها را با تيغ در اندازههاي كوچك ميبريد. عکس امام و آرم سپاه را بر آن حك ميكرد و روي جيب لباس بسيجيان نصب ميكرد.
من كه در آن زمان دوازده ساله بودم، از او خواستم براي من هم عكس امام را همراه با آرم سپاه درست كند. گفت: «اگر زنده برگشتم، حتماً برايت درست ميكنم.»
جعفر رفت جبهه و شهيد شد. اكنون سي سال از آن زمان ميگذرد. من هنوز هم در حسرت داشتن عكسي از امام خميني (ره) با كاردستي شهيد جعفر هستم.
دست نوشته شهید
«... اگر من در راه خدا شهید شدم گریه مکن چون که برادران دیگر هستند که شهید میشوند و خانوادههایشان از آنها خبر ندارند. مادرجان! اگر من شهید شدم برادرانم را خوب تربیت کن. «خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار!» (والسلام)
خاطرههایی که در جبهه دارم برایتان مینویسم:
بسم الله الرحمن الرحیم
من در حملۀ والفجر[4] شرکت کردم. در این حمله چند نفر از برادرانی را دیدم که شهید شدند و بعضیها هم زخمی بودند. یکی را دیدم که ترکش خمپاره به او خیلی [سخت] اصابت کرد. من و چند نفر از برادران برانکارد بردیم تا زخمیها را بیاوریم. من و دیگر دوستان به بالا سر این شهید رفتیم و گفتیم: «برادر شما را میخواهیم به پشت جبهه ببریم.»
ولی او [که هنوز جانی در بدن داشت] گفت: «بروید جلوتر برادران دیگری هم هستند. من میخواهم غریب شهید شوم.»
من به دوستانم گفتم: «برادران! دیدید که با چه عظمت میخواهد شهید شود؟!»
و یکی دیگر [از] خاطرههایم این بود که شب حملۀ والفجر [4] بود که ما میخواستیم حمله کنیم. جلو راهمان آن مزدوران بعثی مین کار گذاشته بودند و برادران گروه تخریب زودتر از ما حمله کردند تا این مینها را خنثی کنند. آن عراقیان بیایمان دور میدان مین سیمهای خاردار حلقه، حلقهای کشیده بودند. برادران تخریب به بچهها گفتند که ما روی این سیمها میخوابیم و شما از روی ما بروید و آنها روی سیمها خوابیدند و برادران از روی آنها حرکت کردند. چون که میخواستیم دشمنها را غافلگیر کنیم، آن موادی را که مینها را خنثی میکند را نریختیم. چون که دشمنان میفهمیدند و ضدّ حمله میگذاشتند و ما از آنجا گذشتیم و صبح بعد از حمله آمدیم دیدم که آن برادران تکه و پاره شدهاند. هر تکه از جسم این برادران گوشهای افتاده است. (والسلام)