شهید سیدرضا قائم مقامی
شهید سیّدرضا در تاریخ 7/10/1350 در محلّۀ هفتچنار تهران در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. نام پدرش سیّدحسین و نام مادرش معصومه عبّاسی است. اجداد او با هفت نسل به شهید بزرگ، قائممقامی و با چهل نسل به امام سجاد (ع) منسوب میباشد.
شهید سیّدرضا، دوران تحصیلاتش را تا اول دبیرستان در مدارس منطقۀ ده تهران گذراند. در نوروز سال 67 به پایگاههای مختلف برای اعزام به جبهه مراجعه کرد. ولی سنّ کم او بهانهای برای ردّ تقاضایش شد. شهید سیّدرضا با دست بردن در شناسنامه هم موفق نشد به جبهه برود. اعتقاد داشت بزرگ شده است و به جای پدرش، او باید به جبهه برود. پدرش کارمند شهرداری بود و برای جبهه، ماشینِ آب آشامیدنی میبرد. نصیحتهای پدر در ماندن و مدرسه رفتن تأثیری نداشت. سرانجام شهید سیّدرضا به جبهه اعزام شد. دراردوگاه دوکوهه با شنیدن سخنان فرماندهانِ واحد تخریب، وارد این دسته شد.
بعد از گذشت دو هفته، شهید سیّدرضا به علت گلودرد و عفونت لوزه به تهران برگشت. در بیمارستان برای معالجۀ لوزهاش به او نوبت دو ماهه دادند. سیّدرضا بدون معالجه به جبهه برگشت و پس از دو هفته در عملیّات شرکت کرد و در تاریخ 26/2/67 به شهادت رسید. پیکر مطهرش در قطعۀ 27 بهشتزهرا (س) مدفون است. خانوادۀ قائممقامی پس از جنگ به لواسان نقل مکان کردند و پروندۀ شهیدشان به منطقۀ یک شمیران منتقل گردید.
مادر شهید
سیّدرضا بچّه باهوشی بود و با دیدن رفتار بزرگترها درس میگرفت.
زمانی که ما او را برای معالجه به خارج از کشور برده بودیم، 6 سال بیشتر نداشت. ولی به این نکته توجّه داشت که ما در کشور غیرمسلمان، هر مواد غذایی و یا آب آشامیدنی را پاک نمیدانیم و نمیخوریم، او هم نمیخورد. در بعضی روزها که شرایط، سخت میشد و ما مجبور بودیم ساعتهای زیادی بدون آب و غذا بمانیم، سیّدرضا هم مثل ما مقاومت میکرد. ما میدانستیم بچّه به آب احتیاج دارد و باید بخورد ولی او نمیخورد، چون ما نمیخوردیم. وقتی هم به سن تکلیف رسید، نسبت به خانوادهاش احساس مسئولیت کرد و بعد نسبت به کشور و دینش احساس دِین کرد.
من به خاطر تک پسر بودن و شرایط سخت سیّدرضا، از او خواستم به جبهه نرود؛ ولی عزم او در رفتن بود. در آخر گفتم: «اگر تو بروی، پدرت مرا مؤاخذه میکند و میگوید، چرا اجازۀ رفتن به تک پسرمان دادی!»
پسرم بهقدری نسبت به عواقب کارها حواسش جمع بود که در وصیّتنامهاش نوشت: «من به خواست و ارادۀ خودم به جبهه رفتم و اگر پدر، حرفی به مادر و خواهرهایم بزند، مرا آزرده است.»
سیّدرضا با این روحیّه و اعتقاد، بزرگ شد و گفت: «پدر، باید در خانه سرپرست باشد و من به جای او جبهه بروم.»
تنها پسرمان که با بیماری لبشکری دنیا آمده بود و ما برای معالجهاش به انگلیس رفته بودیم و سختی فراوانی کشیده بودیم، حاضر نبود مثل دیگران بماند و صاحب شغل و زندگی شود و نسل قائممقامی امیرکبیر را احیا کند.
در شجرهنامۀ خاندان قائممقامی که نَسبشان به امام سجاد (ع) میرسد، مبارز و شهید بسیار است و من خوشحالم که فرزندم با نثار خونش راه اجدادش را ادامه داد و زندۀ واقعی و جاوید شد.
خاطرۀ جالبی هم از دوست رضا، مرتضی مجیدنیا داریم که لازم است در زندگینامۀ پسرمان نوشته شود. رضا و مرتضی از کودکی با هم بزرگ شدند؛ با هم مدرسه و جبهه رفتند؛ با فاصله 3 ماه هم شهید شدند.
وقتی سیّد رضا در اردیبهشت ماه شهید شد، مرتضی در نامهای برای مادرش نوشت: «مادر! به بهشتزهرا برو! قبر رضا را با گلاب بشور و بگو مرتضی هم میآید.»
زمان عملیّات مرصاد، مادر مرتضی در خواب میبیند، مرتضی آمده کنار در خانهشان ایستاده. رضا هم سر کوچه ایستاده. مادر مرتضی را صدا میزند. همزمان با او سیّدرضا هم مرتضی را صدا میزند. مرتضی به سمت رضا میرود.
مادر مرتضی وقتی از خواب بیدار میشود، به همسرش میگوید: «مرتضی شهید شد. چون من و شهید سیّدرضا، همزمان مرتضی را صدا زدیم؛ ولی مرتضی به سمت من که در حیاط خانه، نزدیکش بودم، نیامد و به سمت شهید رفت.»
برای محل دفن مرتضی، داماد ما اصرار داشت مرتضی را نزدیک مزار سیّدرضا در قطعۀ 27 ببرند. رضای ما را به خاطر اینکه پدرش در شهرداری کار میکرد، لطف کردند و در قطعهای که خاک نداشت و تمیز بود دفن کردند.
سازمان بهشتزهرا (س) برای خواستۀ ما وصیّتنامه میخواست. ما نداشتیم. ولی من گفتم: «اگر خدا بخواهد، این دو دوست بعد از شهادت هم کنار هم قرار میگیرند.»
در زمان تشییع جنازه، ما دیدیم، پیکر مرتضی را به قطعۀ 27 آوردند و با فاصلۀ سه قبر نزدیک رضا دفن کردند.
نامه شهید
«با عرض سلام خدمت شما پدر و مادر عزیز و گرامی! امیدوارم که حالتان خوب باشد. اول سلام مرا به مریم و محبوبه برسانید. من اینجا حالم خوب است. فعلاً که کلاسهای آموزشی شروع نشده است و بخور و بخواب است. میشود گفت، اینجا کویت است. روز جمعه از ساعت ۸ الی ۴ بعدازظهر به ما مرخّصی دادند و ما بعد از دو هفته به حمام رفتیم. اگر میشود یک نفر را بفرستید مدرسه و از مدیرمان فرم ۱ مرا بگیرید و برایم بفرستید. اگر هم شد یک مقداری پول برایم بفرستید. فعلاً به ما مرخّصی که بیاییم تهران نمیدهند. بعد از آموزش اگر عملیّات نباشد، شاید مرخّصی بدهند. راستش اینجا کارها خیلی سخت است زیرا ما کارمان زیاد با مین نیست و بیشتر کارها، تخصّص بهروی مواد منفجره است و کار ما هم رفتن به عراق و منهدم کردن پایگاهها و مواضع عراقیها میباشد. و به ما گفتند، شاید هر عملیّات 3 الی 6 ماه [طول] بکشد. [هر آن ممکن است] ما در داخل [خاک] عراق باشیم. چون نیروهای تخریبچی لشگر خیلی کم است. به ما گفتند که بعد از آموزش حداقل در یک عملیّات، شما شرکت میکنید. از این حرفها بگذریم. برایم نامه بدهید و حالتان را برایم بگویید. اگر از فامیل کسی خواست برایم نامه بدهد، آدرس مرا به او بدهید. اینجا هوایش خیلی عالی است. روز جمعه خواستم برایتان تلفن بزنم، ولی وضعیت قرمز شد و تلفنخانه بسته شد. اینجا هم از شهر باختران دور است و ما در یک تنگه میباشیم و به همین دلیل هم نمیشود تلفن زد. بالاخره ما به آرزویمان رسیدیم. به محبوبه بگویید، قول میدهم اگر رفتم عراق، حتماً برایش یک چیزی حتی شده یک سنگ برایش میفرستم. به فامیل مخصوصاً احمدآقا و سعیدآقا بگویید، اگر نامه یا چیزی دارند برای صدّام به من بدهند، رفتم عراق میدهم صدّام! الآن در یک سوله هستیم و هرکس که در این سوله هست، بهغیر از ما پنج نفر که جدید هستیم، [قبلاً] داخل عراق رفتند و فرمانده ما گفت که آماده باشید بعد از آموزش حتی قبل از آموزش امکان دارد شما را در عملیّات برونمرزی شرکت دهند. من نمیخواستم که به تخریب بیاییم. ولی وقتی در اندیمشک بودیم، یک نفر از مسئولین آمد برای گرفتن نیرو. آنقدر برای ما گفت تا ما هم هوایی شدیم. تنها این را بگویم که این کار آنقدر سخت است که از 10 نفر نیرو که باید میگرفت همان 10 نفر آمدند و تعداد نفرات گردان، اندازۀ یک دسته میشوند. ولی خوب هیجان کار نیز زیاد است. زیرا باید موقع عملیّات، ما ظهرها به داخل برویم و پلهای تدارکاتی و پادگانهای آنها را با مواد منفجره نابود کنیم. راستش من در خواب هم نمیدیدم که به چنین کاری راه یابم. زیرا خیال میکردم که کسانی که حداقل 10 سال آموزش دادن[دیدهاند] این کار را انجام میدهند و بالاخره نمُردیم و کماندو جنگهای نامنظم شدیم. انشاءالله خدا به ما توفیق بدهد. راستی فرمانده گفته بود، برای دورههای تکمیلیتر اگر 6 ماه بمانیم بهتر است زیرا نیرویی که مثل ما دل داشته باشد خیلی کم است زیرا به گفته خودش بهترین کسی که بهدرد این کار میخورد بسیجی بیترمز است و ما همه بسیجی هستیم. حتی یک سپاهی هم بسیجی است.
به امید دیدار. شاید ما هم یواشکی در رفتیم. رفتیم کربلا. تا خدا چه بخواهد. دوستدار شما رضا»
خواهر شهید
قبل از مراسم هفتم رضا، خواب دیدم کوچهمان با چراغانی نورباران شده است. سرکوچه هم حجلهای مانند تمام حجلههایی که برای شهدا میبندند، بستهاند. در کنار حجله، رضا را با لباس بسیجی دیدم. کنارش رفتم مدّتی باهم صحبت کردیم. دقیق یادم نیست از چه صحبت میکردیم. بعد من از او خواستم به داخل منزل بیاید. ولی قبول نکرد. خیلی اصرار کردم ولی فایده نداشت! رضا در جوابم میگفت، باید برود. رفت. یک مسافتی از کوچه را که رفت من از دور صدایش کردم و از او خواستم از نحوۀ شهادتش برایم تعریف کند. جوابم را نداد! دوباره با صدای بلندتر خواستهام را مطرح کردم. رضا وقتی به سر خیابان رسید، برگشت. خندید و گفت: «میآیم و برایت تعریف میکنم.»
دومین خواب از رضا خیلی برایم با ارزش بود. چون خبر فرزنددار شدنم را بعد از سه سال که منتظر بودم به من داد. ولی به قولش عمل نکرد. در خوابهای بعدی هم به قولش عمل نکرد. در یکی ازخوابها خبری از پسرعمهام «شهید اصغر اشاسه» که سرباز مفقود بود، داد. پسر عمه ما بعد از رضا شهید شده بود. من از رضا پرسیدم، خبری از اصغر دارد؟ پدر و مادرش نمیدانستند چه بلایی سر پسرشان آمده. درخواب، رضا من را به محلی برد که جنگ نبود. ولی تعدادی از رزمندهها با لباس ارتشی و سپاهی و بسیجی باهم بودند. پیکر شهید اصغر پس از مدتی آمد. رضا در خوابهایی که میدیدمش به قولش عمل نکرد. تا بعد از تمام شدن مراسم چهلم به خوابم آمد و به قولش عمل کرد و به من چیزهایی نشان داد که هرگز فکرش را نمیکردم بتوانم آن صحنهها را با این چشمهای گنهکارم ببینم. چه در خواب چه در بیداری!
آن شب خواب دیدم، صدای در خانه آمد. من رفتم در را باز کردم. رضا بود. بعد از سلام و احوالپرسی، رضا مانند همیشه دستش را به نرده گرفت و از پلّهها بالا آمد و من هم به دنبالش. تا اینکه به اتاق خودش که در طبقۀ سوم بود، رسیدیم. اتاقی بود سهدرچهار با دو پنجره یکی به طرف کوچه و یک پنجره بزرگتر رو به تراس. رضا کمدش را باز کرد و شروع به نگاه کردن کرد. من دوباره با اصرار از او خواستم، به قولش عمل کند و از نحوۀ شهادتش برایم بگوید.
در یک لحظه رضا به پنجرۀ رو به تراس که پردۀ سبزی از آن آویزان بود، نگاه کرد و شروع به تعریف کردن کرد. من هم همانطور مانند رضا به پرده نگاه کردم. در یک لحظه مانند پردۀ سینما که فیلم در آن نمایش میدهند، پردۀ سبز رنگ هم برای من آن فیلم را نمایش داد.
دیدم رضا در سنگر نشسته و اسلحه در دستش است. در یک لحظه سنگر را دود فراگرفت. ترکشهایی از خمپاره به سنگر اصابت کرد و رضا را به شهادت رساند؛ ولی من بدن رضا را سالم میدیدم. چون رضا هیچوقت دوست نداشت زخمی از بدنش را به من نشان بدهد. ما خیلی با هم صمیمی و عاطفی بودیم. رضا همیشه مراقب بود من از چیزی ناراحت نشوم.
در خواب، رضا را به حال درازکش دیدم. همان لحظه یکی از دوستانش وارد سنگر شد و اسلحۀ رضا را برداشت و به روی سینهاش گذاشت. بعدها همان دوستش به ما توضیح داد که من، هم اسلحه و هم دست قطع شده رضا را برداشتم و روی سینهاش گذاشتم.
رضا در ادامه جای دیگری را به من نشان داد که درخت انگور بود. به آن درخت خوشهای از انگور آویزان بود و هر دانهای از این انگور مانند یک گردو درشت بود. من مات و مبهوت فقط نگاه میکردم. تا اینکه درخت دیگری را به من نشان داد. درختی که گل نداشت. بو نداشت. ولی از هر گلی قشنگتر بود. درختی که کوچک بود. ولی با روشنایی و درخشندگیای که داشت مانند چهلچراغ، اطرافش را روشن کرده بود. رضا گفت: «این درخت، درخت سدر است.»
من تا آن زمان نمیدانستم، جایگاه شهید زیر درخت سدر است. ولی بیاختیار به خودم گفتم: «عجب درختی است! کاش از این درخت بالای قبر رضا بکاریم. چهقدر قشنگ است.»
بعد از این فکر دوباره به خودم آمدم و از او یک سؤال کردم. پرسیدم: «رضا! این موضوع راست است که میگویند، لحظه شهادت، ائمه (س) سر شهید را روی زانو میگیرند؟»
با این سؤال من، دوباره فضای پرده مانند روشن شد و من در آن دیدم که رضا روی زمین افتاده است و شخصی که لباس سفید نورانی بر تن دارد، دو زانو نشست و با دستهایش سر رضا را بلند کرد و روی زانوهایش گذاشت. من که خیلی مشتاق بودم ببینم این شخص چه کسی است و صورتش چه مشخصاتی دارد، در یک لحظه چشمانم مثل دوربین فیلمبرداری که از پایین به بالا حرکت میکند، حرکت کرد. چشمان من، مانند دوربین، فقط مقدار کمی از پایین همان نقطهای که سر رضا روی زانوهایش بود شروع به بالا آمدن کرد و وقتی که مقابل سینه او رسید همه چی جلوی چشمانم سیاه شد. برگشتم به سمت رضا تا بپرسم چی شد، دیدم رضا با عجله از پلّهها دارد پایین میرود...
دوست شهید
وقتی سیّدرضا شهید شد و ما مأمور شدیم وسایلش را جمع کنیم و به خانوادهاش برسانیم، داخل ساکش سنگ کوچکی میدیدیم و آن را به کناری میانداختیم. من خودم چند بار سنگ را از داخل ساک بیرون گذاشتم. ولی دوباره آن سنگ توسط دوستان دیگر داخل ساک قرار گرفت. زمانی که ساک را برای خانواده باز کردم و سنگ را داخل ساک دیدم، به آنها گفتم: «نمیدانم چه حکمتی است این سنگ دور انداخته نشد.»
خانواده نامه شهید به خواهرشان را نشان دادند که نوشته بود، به عراق میرود و برایش چیزی حتی اگر شده سنگ میآورد...
مادر شهید توضیح داد، سیّد رضا با خواهرش محبوبه خیلی صمیمی بود. مرتب به او میگفت، یک روز به خارج میرود و برایش سوغاتی میآورد. خواهرش هم جواب میداده، تو نمیتوانی خارج بروی چون پاسپورت نداری!
خیلی جالب است که شهید در روزهای آخر عمرش به عراق میرود. هم در عملیّات شرکت میکند و هم سوغاتیاش را برای خواهرش از خاک عراق انتخاب میکند و داخل ساک میگذارد و پس از شهادتش هم از آن سنگ تا رسیدن به دست خواهرش مراقبت میکند.
وصیّتنامه شهید سیّدرضا
بسمه تعالی
خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی(عج)، خمینی را نگه دار از عمر ما بکاه به عمر رهبر افزا!
با نام الله پاسدار خون شهداء. با سلام به خون خدا سرور شهیدان آقاعبدالله حسین و با سلام به منجی بشریت و تقاص گیرنده خون مظلومان عالم از آدم تا خاتم النبیین. از خاتم (ص) تا روح الله.
پدر و مادر گرامی! سلام علیکم. مرا میبخشید اگر هر بدی از من به شما رسیده. خوشبختانه بنده اموال یا مالی ندارم که بخواهم به شما تقسیم کنید. ولی اگر زحمتی نیست 2 سال نماز قضا دارم که امیدوارم به حمد خدا شما جور آن را بکشید، تا بنده در آن دنیا، شرمگین نباشم. ضمناً از خواهرهایم طلب عفو میخواهم. همچنین از همه و همه و امیدوارم که بنده را مورد رحمت خود قرار دهند. البته فکر نکنم کسی به من بدی کرده ولی با این صورت، همه را میبخشم. اگر کسی آمد و گفت، چیزی نزد من امانت دارد، امانتش را به او بدهید و مرا در بهشت زهرا (س) دفن نمایید. و این را جدی میگویم اگر از لحاظ مالی فشار به شما میآید، برایم مجلس نگیرید و مرا در نمازهایتان دعا نمایید..
محبوبه خانم و آبجی مریم سلام علیکم! چند سخن کوتاه نیز با شما دارم اگر امکان دارد برای من پوستر نزنید. زیرا میدانم اگر بابا ببیند ناراحت میشود. به بابا بگویید که هیچکس مرا مجبور نکرد به جبهه بیایم و اگر حرفی به شما یا مامان بزند در حقیقت روح مرا آزرده است. ضمناً از سعیدآقا و احمدآقا نیز برایم طلب حلالیّت نمایید و به احمدآقا بگویید، هر بدی از ما دیده، خلاصه، ما را حلال کند.
اگر وصیّتنامۀ من بدخط و جملههای ناقص دارد، مرا ببخشید زیرا این اولین بار است که وصیّتنامه مینویسم.
دیگر عرضی ندارم و همواره درود و سلام من بدرقه شما
«والسلام علیکم و رحمة الله و برکاة»
برادر و فرزند مخلص شما رضا 24/2/ 66
در حجله عشق بی کفن باید رفت دلسوخته و پاره پاره تن باید رفت
ازجان بگذر که در سرا پردۀ دوست با رنج ز سر و دست و بدن باید رفت