شهید یحیی صالحی زاده شهید یحیی، در سال 1345، در روستای جاجرم شهر بجنورد از پدر و مادری معتقد و مؤمن به دنیا آمد. نام پدرش غلامحسین و نام مادرش خیرانساء فیضی است. فرزند چهارم خانواده است و سه برادر و دو خواهر دارد. خانوادهاش در زمانی که شهید یحیی شیرخواره بود، به تهران کوچ کردند و در شادآباد مهرآباد ساکن شدند. شهید یحیی دوران تحصیلات ابتدایی و دو سال اول و دوم راهنمایی را در مدرسه کمال در شادآباد گذراند. زمان انقلاب 12 ساله بود. او برای کمک به مخارج زندگی، به کار فروش شربت خنک پرداخت و تحصیل را رها کرد. خانوادۀ صالحیزاده در سال 58 بار دیگر محل زندگی خود را تغییر دادند. این بار به لواسان کوچ کردند و در محلّۀ نجارکلای لواسان ساکن شدند. در آن زمان پدر خانواده به شغل نگهبانی در شرکت بیمۀ البرز پرداخت و شهید یحیی نیز به جهت ذوق هنر خوشنویسی در واحد تبلیغات سپاه، به خدمت مشغول شد. با آغاز جنگ، شهید یحیی قصد رفتن به جبهه کرد. ولی به خاطر سنّ کمش موفق نشد از لواسان اعزام شود. او به شاهرود رفت شناسنامۀ خود را بزرگ کرد با کمک دائیاش که سپاهی بود، به جبهه رفت. پس از بازگشت از جبهه، مدّتی در تبلیغات سپاه لواسان به کار مشغول شد ولی طاقت ماندن در شهر را در خود ندید! بار دیگر عزم رفتن به جبهه کرد. در عملیّات بیتالمقدس شرکت کرد. در آن ایّام خانوادهاش 3 ماه از او خبر نداشتند. دایی خانواده به دنبالش رفت. معلوم شد، شهید یحیی در عملیّات بیتالمقدس مجروح شده و 40 روز در بیمارستان اهواز بستری بوده است. ولی مجروحیّتش را به خانواده خبر نداده تا نگرانش نشوند. شهید یحیی از وجود مزدوران کومله در کردستان رنج بسیار میبرد. سرانجام در تابستان سال 62، به کردستان رفت. در آن ایّام پدر و برادرش رضا نیز به جبهه رفتند. زمان خداحافظی، شهید یحیی به مادرش گفت: باید به کردستان بروند تا ریشۀ ضدّ انقلاب در آن منطقه خشکانده شود. سرانجام یحیی در تاریخ 67/8/19 با تیراندازی مزدوران کومله در شهر بوکان به شهادت رسید. پیکر مطهرش به تهران منتقل شد و پس از تشیع با شکوه، در امامزاده فضلعلی (ع) به خاک سپرده شد. مادر شهید یحیی از12 سالگی وارد کارهای انقلابی شد. آن زمان در میدان آزادی شربت میفروخت. وقتی مردم انقلابی را میدید که شعار میدهند و میخواهند شاه را بیرون کنند، او هم شبها یک سطل رنگ دستش میگرفت و با خط خوش بر روی دیوارها شعار مینوشت. من خیلی میترسیدم. چون مأمورها دنبالش میکردند. حتی یک بار به سمتش تیراندازی کردند. ولی یحیی پسر نترسی بود. باز هم به کارش ادامه میداد. البته پسر دیگرم رضا هم نترس بود و چندین بار به جبهه رفت. ولی یحیی از سنّ کم شروع کرد. وقتی دید از سپاه لواسان به او اجازۀ اعزام نمیدهند، به شاهرود رفت و برای اعزام به برادرم التماس کرد. میگفت، برای بخش تبلیغات کار میکند. ولی وقتی به جبهه میرفت، هر کاری میکرد. به خط مقدم هم میرفت. یادم است زمانی که به کردستان میرفت، میگفت: در کردستان، گروهک کومله، جلوی عروس و دامادهاشان سر پاسدارهای اسیر را میبرند. دشمن میخواهد ما امام را تنها بگذاریم تا اسلام در کشورمان پیاده نشود. من اسلام را دوست داشتم. وقتی این حرفها را میشنیدم، دلم خون میشد و از رفتن همسر و پسرهایم به جنگ و جبهه جلوگیری نمیکردم. پدر شهید یحیی با غیرت و شجاعتی که داشت 3 سال در جنوب و غرب، در عملیّاتها شرکت کرد. من هم توفیق داشتم 6 ماه در جبهه باشم. 3 ماهش قبل از شهادت یحیی بود. 3 ماه دوم حضور من در جبهه، بعد از شهادت یحیی بود. من برگۀ اعزام به کردستان گرفتم. من میخواستم راه یحیی را که خشکاندن ریشۀ ضدّ انقلاب در کردستان بود، ادامه دهم. دوستانش میگفتند، یحیی هیچ ترسی از گروهها و مزدورهاشان نداشت! به مأموریّتهایی که فرماندهان به او میدادند، میرفت و دقیق عمل میکرد. 15 تیر سال 62 بود که از طرف همانها شناسائی شد و با اصابت تیری که از یک ساختمان بزرگ در روستای جاجرم بوکان شلیک شد، به شهادت رسید. همرزمش که کنارش بود، بلافاصله متوجه حضور ضدّ انقلاب در آن ساختمان میشود و آن را با گلولۀ آرپیجی منهدم میکند. یک بار هم در زمسنان سال 64 در عملیّات فاو به جبهه رفتم. در آن جا شیخی به من گفت: این قرآن را بگیر و نیروها را با قرآن بدرقه کن! من در بین نیروها، عبدالرضا رحیمی را دیدم. خیلی دعایش کردم.او هم با دیدن من ذوقزده شد و گفت: پدر یحیی! رضا برای مرخصی به تهران برگشت. من در جوابش گفتم: میدانم. رضا به خانه برگشت! آن برخورد و آن گفتگو با عبدالرضا که همسایهمان بود، آخرین خبر و آخرین دیدار با او بود. چون عبدالرضا در آن عملیّات شهید شد. برادر شهید من زمستان سال 64 با شهید عبدالرضا تو جبهه بودم. یک مرتبه فرمانده به من مرخصی داد و از من خواست به خانه برگردم. من فکر کردم اتفاقی برای مادرم افتاده است. وقتی به تهران آمدم، مادرم موضوع آمدن خانمهایی از سپاه و آوردن یک چراغ والُر و نگرانیشان برای تنها بودن در زمستان لواسان را برایم تعریف کرد. من متوجه شدم چون مادرم تنها بوده، از تهران سفارش مرخص کردن مرا به فرمانده داده بودند. من وقتی مادرم را سالم و سرحال دیدم، به جبهه برگشتم تا در عملیّات فاو که ماهها برایش تدارک دیده شده بود، شرکت کنم. من خاطرات زیادی از برادرم یحیی دارم. او با رفتارش اثر زیادی بر من گذاشت. خیلی پسر مؤمن و دلسوزی بود. خصوصاً برای شهید حسن بختیاری خیلی مهربان بود. عبادتش هم خیلی خالصانه بود. اولین بار که گریههایش را در نیمهشب شنیدم، خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی برای خانواده افتاده است که او اینطور گریه میکند. بعد فهمیدم که برای «الهی العفو» که در نماز شب گفته میشود، گریه میکند. حاج داوود مومجی(معلم قرآن) من کارمند مخابرات بودم و در مسجد فاطمیه هم مسئول عقیدتی بسیج مسجد. اغلب برای بردن تلگرافها به جبهه میرفتم و وقتی خبر شهادت یا مجروحیّت اهالی محل میآمد، مسئول دادن خبر و برگزاری مراسمها بودم. وقتی خبر شهادت یحیی را آوردند، من به اتفاق پدر شهید به بوکان رفتم. خیلی متأثر شدم. دشمن از کمین با تیر مستقیم، چشم یحیی را هدف قرار داده بود. من معلم قرآن این بچهها بودم. گاهی که به سفارش پدر یا مادرشان از آنها میخواستم، به جبهه نروند و در پشت جبهه خدمت کنند، منقلب میشدند. خاطرهای از شهید حسن و شهید یحیی دارم. این دو جوان اغلب با هم فعالیّت میکردند. یادم است سال 62 چند روز مانده به ماه مبارک رمضان تا صبح در مسجد ماندند و در کار تمیز کردن مسجد به من کمک کردند بعد به جبهه رفتند. هر دوشان هم به فاصلۀ شش ماه در همان سال شهید شدند. نامه شهید به نام خداوند بخشنده و مهربان با درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی و سلام بر شهیدان راه حق و حقیقت سلام بر شهیدان که با خون خود این انقلاب را آبیاری کردند. چون شمع سوختند و به محفلهای نور بخشیدند. سلام بر مهدی منجی بشریت! سلام بر انسانها... سلام بر حبیب ابن مظاهرهای زمان و قاسمها و علیاکبرهای زمان! سلام بر محرم و عاشورای حسینی (ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد."امام خمینی") خدمت پدر و مادر گرامی سلام میرسانم و پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خداوند بزرگ خواستارم و امیدوارم که حال شما خوب بوده باشد و هیچگونه ناراحتی و کسالت در وجود بشریت شما نباشد. باری عرض میشود پدرجان! اگر از راه لطف و رحمت، جویای احوالات اینجانب فرزند خود یحیی را خواسته باشید، به دعاگوی شریف شما مشغول میباشم پدرجان! من و حسین شاکری پیش هم هستیم و حالمان خوب است و اگر دروغ نگویم دلم تنگ شده برای شما مخصوصاً فامیل ، پدر! امیدوارم که شما خوب و خرّم باشید و امیدوارم که این نامۀ من به دست شریف شما رسیده باشد و جواب نامۀ ناقابل من را بدهید. خدمت برادر گرامیم علیجان و همسرش سلام گرم و خیلی فراوان میرسانم. خدمت برادر گرامیم رضا و عباسآقا، سلام دلپذیر میرسانم. از طرف من روی فاطمه کوچولو را ببوس! علیجان و به او سلام میرسانم. خدمت خواهرم فرخندهخانم و احمدآقا و نرگس و پروانه و خانواده حقدوست سلام خیلی فراوان میرسانم. خانواده اصغر مختاری را سلام برسانید و همینطور خانواده رشیدی را هم سلام برسانید! محمد مختاری و همسرش را هم سلام برسانید، بابا حبیب را هم سلام برسانید،دایی عزیزم عباس و همسرش و حسن مختاری و حسین مختاری را هم سلام برسانید، دیگر سر شما را به درد نمیآورم ،علیجان! تمامی قوم و خویشان و آشنایان و تمامی همسایگان و رفقا را سلام برسانید! دیگر عرضی ندارم به جز سلامتی شما از درگاه خداوند بخشنده مهربان خواستارم. شما را به خدای بزرگ و بخشنده مهربان میسپارم. علیجان! اگر جواب نامۀ من به دست شما رسید، در این جواب نامه بنویسید که نامه به دست ما رسیده و جواب نامه فراموش نشود! منتظر نامۀ شما هستم.علیجان! خداحافظ شما! وصیّتنامه شهید یحیی بسم رب الشهدا و الصدیقین من از دور، دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است میبوسم و به این بوسه افتخار میکنم. "امام خمینی" ولاتقولوا لمن یقتل فی سبیلالله امواتا بل احیاء ولکن لاتشعرون نگوئید کسانی که در راه خدا کشته میشوند، مردهاند بلکه زندهاند و شما نمیدانید. با درود و سلام بیکران به رهبر انقلاب اسلامی ایران (امام خمینی) و با درود و سلام بر شهیدانی که از صدر انقلاب تا کربلای حسینی امروز این درخت پربرکت اسلام را آبیاری کردهاند و زنده نگاه داشتهاند و با درود و سلام بر شیران روز و مردان شب که در جبهههای حق علیه باطل و کفر ستیزان اینطور مردانه میجنگند و الله یاور و پشتیبان آنهاست. پدرومادر داغدارم! میدانم که از دست دادن من شاید برای شما سنگین باشد. ولی آیا غم از دست دادن حسین (ع) بر فاطمه زهرا (س) سنگین نبود؟ مگر آنها نبودند که کشته شدند تا دین اسلام پا برجا باشد؟ من هم به نوبۀ خود از آقا سرورم حسین(ع)، درس مبارزه و جهاد و درس شهادت را یاد گرفتهام و آموختم که زندگی مادی نکبتبار است و نباید منتظر باشیم که مرگ ما را فراگیرد. بلکه ما باید به سراغ مرگ برویم. مگر انسان یک دفعه بیشتر میمیرد؟ پس چه بهتر آن یک دفعه هم در راه خدا باشد. پدرومادرم! من خوشحالم از اینکه جانم را نثار اسلام و دین محمد (ص) و علی (ع) میکنم. من افتخار میکنم که دینم و ایدئولوژیم اسلام است من افتخار میکنم که رهبر، که جانم به فدایش، عمرم به نثارش است. من افتخار میکنم که در این راه کشته شدهام. خانوادۀ عزیزم! اگر میخواهید روح مرا شاد کنید بر [امام خمینی] که یکی از پیشتازان انقلاب اسلامی ایران است، درود و رحمت [بفرستید.] بر شهیدان [رحمت بفرستید] و ثناگوی آن رهبر عالی مقام باشید. چون او راه عدالت و اسلام را یاد میدهد. پدر و مادر عزیزم! تقاضا دارم که برادران کوچک مرا حزبالهی تربیت کرده تا راه شهادت را بیاموزند. از تو برادر کوچکم رضا، تقاضا دارم در تشییع جنازۀ من بر روی جنازهام نقل بپاشی و نگذاری که مادر و پدر گریه کنند. بلکه آنها باید به یکدیگر تبریک هم بگویند. و تو ای خواهرم! چادر تو سنگر توست و تو سنگرت را حفظ کن تا مشت محکمی بر دهان امپریالیسم امریکا و منافقین باشد. خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار!(ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد!)«امام خمینی» پروردگار عالم، توبه کنندگان را دوست دارد و آنها را از بندههای خوب خود میشمارد. پس توبه کنید ای کسانی که در اشتباهید. مادرجان! حالا میتوانی کربلا بروی انشاءالله به امید پیروزی رزمندگان اسلام بر علیه کفر! امام را دعا کنید. والسلام علیکم و رحمته الله و بر کاته. یحیی