شهید سید جعفر میرقوامی
شهید سیدجعفر، در سال ۱۳۴۹ در روستای سبو بزرگ به دنیا آمد. نام پدرش سیدجواد و مادرش انسیه کردی است. شهید سیدجعفر، فرزند چهارم خانواده است و دو برادر و سه خواهر دارد.
پدر شهید سیدجعفر در سازمان آب سد لتیان مشغول به کار بود و خانوادهاش را در سال 52 از روستای سبو به خانههای سازمانی (کمپ) در سد لتیان برد.
شهید سیدجعفر، دوره تحصیلات ابتدایی و اول و دوم راهنماییاش را در مدرسه شهید عباسپور منطقۀ سد لتیان گذراند. او از زمان کودکی بیباک و باهوش بود. بهطوری که با نوشتن شعارهای مرگ بر شاه انزجار خود را نسبت به حکومت پهلوی نشان میداد و علیرغم سیلی خوردن از سوی مأموران شاه به این کار انقلابی ادامه میداد.
در سال دوم راهنمایی خود را برای اعزام به جبهه آماده کرد. ولی مسئولان به او اجازه اعزام ندادند. او چندین بار با دست بردن در کپی شناسنامۀ خود و برادر فوت شدهاش آمادۀ اعزام شد؛ ولی هربار ناکام به خانه برگشت. سرانجام به جهت بیقراری فراوان، مادر به او پیشنهاد خدمت در ستاد پشتیبانی جبهه را داد. چند ماهی در کمیتۀ سد لتیان کنار پدرش که مسئول آنجا بود، به نگهبانی پرداخت. ولی همچنان برای رفتن به جبهه بیتابی میکرد. به مدت دو ماه در ورامین آموزش نظامی دید و ساکش را برای رفتن آماده کرد.
سرانجام در روزی که دوستش مجید نوایی به شهادت رسید، پس از مراسم خاکسپاری به منزل خواهرش در تهراننو رفت با تلفن از مادرش خداحافظی کرد و به عنوان نیروی تدارکات لشگر محمد رسولالله (ص) به جنوب رفت. 12 روز از اعزامش گذشته بود که خبر شروع عملیّات کربلای 5 را شنید. خود را به عنوان نیروی رزمی معرفی کرد و وارد خط مقدم در شلمچه شد. به دلیل قدّ بلند و اندام ورزیدهاش، فرماندههان متوجه نشدند سیدجعفر فقط 15 بهار از عمرش گذشته است. شهید سیدجعفر به مدت دو هفته در خط مقدم به عنوان کمک آرپیجی خدمت کرد.
شهید سیدجعفردر آخرین ساعات عمر بابرکتش متوجه شهادت تیربارچی گروه شد. با عجله خود را به قبضۀ تیربار شهید پازوکی که از دوستان ورامینیاش بود رساند و با تمام قدرت به سَمت نیروهای بعثی شلیک کرد. شهید سیدجعفر بعد از به هلاکت رساندن تعداد زیادی از دشمن، توسط تکتیرانداز عراقی با اسلحۀ سیمنوف دوربیندار شناسایی شد. نیروی عراقی با سه گلوله، تیربار سیدجعفر را از کار انداخت. با افتادن سیدجعفر، همرزمان به سمتش دویدند ولی با لبخندی که بر روی لبان او دیدند، تصور کردند دوستشان زنده است. ولی سیدجعفر با همان گلولههایی که به پهلوی چپش اصابت کرده بود به شهادت رسیده بود.
فرماندهاش علت لبخندش را میفهمد. چرا که سید قبل از شهادتش ساعت و انگشترش را به فرمانده داده بود و با خوشحالی گفته بود: من شهید میشوم. چون سال گذشته این فضای جنگ و این کشتههای عراقی و تیر خوردن خودم از ناحیّۀ پهلو را در خواب دیده بودم.
شهید سیدجعفر خوابش را به خواهرش تعریف کرده بود و گفته بود، به جبهه خواهد رفت و شهید خواهد شد.
تاریخ شهادت سیدجغفر 6/11/65 است. مردم شهید پرور لواسان پیکر مطهرش را با عبور دادن از مسیر جنگلی سد لتیان تشییع کردند و کنار شهدای ناران در جوار امامزاده فضلعلی (ع) به خاک سپردند.
مادر شهید
همۀ اقوام و آشنایان میدیدند سیدجعفر از نظر ایمان به خدا و مبارزه با دشمنانِ اسلام بچۀ خاصّی است.
زمانی که 4 ساله بود، خواب دیدم، او را در راه خدا قربانی کردهام. ما از این خواب خیلی نگران بودیم. پدرش هر سال در عید قربان برایش گوسفند قربانی میکرد. بعد از شهادتش هم این کار را برای احسان و شادی روحش ادامه داد.
سیدجعفر در زمان شروع انقلاب، 7 ساله بود. با دوچرخه به خیابان میرفت و مرگ بر شاه میگفت. یک بار رئیس ژاندارمری به گوشش سیلی زد. پدرش خیلی عصبانی شد و به سراغش رفت سیلی محکمی به او زد و گفت: «به چه دلیل بچه را زدی؟»
آن مأمور به پرویز ژاندارم معرف بود. گفت: «به پدر بزرگ کشور، توهین کرده.»
آن روز سیدجعفر کنار خانه نشسته بود و داشت با سنگ، مدالی که عکس رضاشاه رویش حک شده بود، خورد میکرد.
زمانی که 14 ساله شد، تمام فکر و ذکرش جنگیدن با دشمن بود. مرتّب به پایگاهها میرفت و تقاضای رفتن به جبهه میکرد؛ ولی به او اجازۀ رفتن نمیدادند.
در دی ماه سال 65 خبر شهادت دوستش مجید نوایی را که ساکن لواسان بزرگ بود، شنید. خیلی ناراحت شد. ساکش را که همیشه آماده بود، برداشت و گفت: مامان! مجید هم شهید شد ولی من هنوز جبهه نرفتهام!
سیدجعفر خیلی دوست داشت رضایت قلبی مرا بگیرد و بعد برود. آن روز من نتوانستم حرفی بزنم. فکر کردم برای تشییع دوستش میرود و مثل همیشه ناامید برمیگردد. ولی او بعد از تشییع پیکر مجید نوایی به خانۀ خواهرش که در خیابان تهراننو بود رفت و با تلفن از من خداحافظی کرد. من هم با همان تلفن رضایت دادم و گفتم: برو! به خدا میسپارمت.
به یک ماه نرسید پستچی اولین نامه از او را برای ما آورد. ما با خواندن نامه خوشحال شدیم که پسرمان سالم است و برای ما نامه فرستاده. خوشحالی ما به نیم ساعت نرسید. تلفن زدند و خبری از سیدجعفر به همسرم دادند. همسرم ناراحت بیرون رفت.
بعد از ساعتی من خبردار شدم باید برای شناسایی پیکر پسرمان به معراج الشهدا برویم.
یک سال قبل از اعزام و شهادتش، خواب دید، به جبهه رفته است و با سِمَت تیربارچی با دشمن میجنگد.
همرزمانش نقل میکنند، زمانی که عازم خط مقدم میشد، وسائل شخصیاش را به دوستانش میداد.
یک کاپشن خلبانی خودم برایش خریده بودم آن را بخشیده بود. ساعت و انگشترش را هم به فرماندهشان که روحانی بود، داده بود و گفته بود: «من یک سال قبل، این صحنۀ دادن وسائل شخصی و انگشتر و چگونگی شهادتم را در خواب دیدهام.»
گفت: «در خواب دیدهام تیربارچی هستم و بعد از به هلاکت رساندن پنجاه نفر، با اصابت تیر به پهلویم شهید شدم.»
همرزمانش میگویند: «سیدجعفر همانطور که خواب دیده بود، شهید شد.»
پدر شهید
سید جعفر خیلی دوست داشت جبهه برود. از سن 14 سالگی درس را رها کرد و مرتّب برای اعزام شدنش تلاش میکرد. معلمش وقتی او را دید و برای برگشت به مدرسه نصیحتش کرد، سیدجعفر در جواب به معلم گفت: مدرسه را بعد از جنگ میتوان رفت اما الآن دشمن به خانه آمده و رفتن به جنگ واجب است.
ما نسل در نسل عاشق اسلام و انبیا و اولیا خدا بودیم. حتی د ر زمان حکومت پهلوی هم ما رفتن به مسجد و نشستن در پای منبر روحانیّون انقلابی را جزء واجبات زندگی خود میدانستیم. ما فرزندان خود را هم از کودکی با خود به مراسم مذهبی میبردیم و آنها را انقلابی تربیت میکردیم. زمانی که من مجبور شدم از روستای سبو بزرگ به خانههای سازمانی سد لتیان بروم، به فکر درست کردن مسجد افتادم. وقتی پیشنهادم را به رئیس سد که مهندس حیدری نام داشت مطرح کردم، اجازه نداد و گفت: شما میتوانید مراسم خودتان را زیر درخت چنار هم برگزار کنید.
مهندس حیدری از طرفداران شاه بود و با دربار رفت و آمد داشت.
من ناامید نشدم. آقای مجید زمانی که طلبۀ جوانی بود را به منزلمان آوردم تا برای آن عده که اهل نماز و مراسم دعای کمیل و عزاداری هستند، فعالیّت کند. ما محل مراسم را هم در سالنی که از کانکس ساخته شده بود انتخاب کردیم. سال 56 این طلبۀ انقلابی به خاطر بردن نام امام خمینی (ره) دستگیر شد و من دیگر ایشان را ندیدم. همان شب مرا هم چشم بسته به زندان بردند و گفتند: حق نداشتی این طلبه را به خانهات بیاوری!
من به فکرم رسید از یکی از اقوام که در حکومت کار میکرد، کمک بگیرم و از زندان خلاص شوم. وقتی از زندان بیرون آمدم در ادامۀ راهم مصممتر شدم. برای ساخت مسجد با دوستان مذهبی صحبت کردم. زمینش را هم از یک خانم مسنّی که به صاحبهخانم رفیعی معروف بود و در قلعۀ معروف سامان زندگی میکرد، گرفتم. به او گفتم: به خاطر باقیات و صالحات زمینی برای ساخت مسجد به ما بده!
زمین مسجد را از قبل انتخاب کرده بودیم. این خانم چون سالها ما را در کمپ سد میشناخت و اعتماد داشت، زمین را داد. ما با کمک مردم مسجد را به تدریج ساختیم و نامش را هم مسجد صاحبالزمان (عج) گذاشتیم که هنوز هم فعّال است. آقای سیدمحسن طباطبایی را هم از تهران به عنوان روحانی مسجد دعوت کردیم و برایشان محل زندگی هم در مسجد ساختیم.
زمان انقلاب ما با نگهبانهای سد و نیروی ژاندارمری مجبور بودیم گجدار مریض برخورد کنیم ولی وقتی انقلاب شد و ما دیدیم از تهران برای برکناری مسئولان سد، خبری نمیشود، خودمان دست بهکار شدیم.
ما زمان انقلاب با متولیّان مسجد مسلم بن عقیل در خیابان نبرد تهران فعالیّت میکردیم. موضوع را با آنها در میان گذاشتیم. آنها به ما چند اسلحۀ «برنو» دادند و گفتند: خودتان اقدام کنید.
من ابتدا به سراغ پرویز ژاندارم رفتم و او را خلع سلاح کردم و به دوستان گفتم او را سفت به صندلی ببندند. دلم از دست او خیلی پر بود چون سیدجعفر را سیلی زده بود. اگر چه همان زمان کتکش زده بودم و به او گفته بودم، یک بار دیگر روی بچۀ من دست بلند کنی بدتر از این کتک میخوری!
پرویز ژاندارم از آن زمان با ما کاری نداشت. البته من با ورزش کردن و فعالیتّهای روزانه بدنم را قوی کرده بودم. به فرزندانم هم همه نوع ورزش مثل شنا و کوهنوردی و کشتی و تیراندازی آموزش داده بودم. با این مهارتها بود که ما توانستیم هم نگهبانهای ژاندارمری را خلعسلاح کنیم و هم نگهبانهای سد لتیان را که زیر نظر مهندس حیدری کار میکردند. برای دستگیری مهندس حیدری هم ما به ویلایش رفتیم وقتی از خانه بیرون آمد داخل ماشین انداختیم و همه را به تهران بردیم و تحویل مسئولان زندان دادیم.
از تهران به من مأموریت دادند تا کمیتۀ حفاظت شهری درست کنم و کنترل سد و کارکنانش را به دست بگیرم. من با کمک دوستان انقلابی حفاظت از سد را بهعهده گرفتم تا چند ماه بعد که وزیر نیرو انتخاب شد و برای سد نگهبان فرستاد. از آن زمان به بعد من هم در بخش نقلیۀ سد کار میکردم هم کمیتۀ انقلاب در منطقۀ سد را با 15 نیرو سرپرستی میکردم. زمانی که جنگ شروع شد، ما با هماهنگی کمیتۀ مرکزی و بسیج و سپاه به جبهه هم میرفتیم.
سال 63 سیدجعفر 14 ساله بود اصرار فراوان کرد که او را هم به جبهه ببریم. من او را به کمیته آوردم تا روش نگهبانی دادن و کمین کردن و مبارزه با ضد انقلاب و اشرار را بیاموزد. او با سرعت به تمام فنون نظامی آشنا شد. گاهی از خود ابتکارهایی به کار میبرد که همکارها را به تعجب میانداخت. ما در اطراف سد، گاهی خرابکار و یا افراد لاابالی میدیدیم و بازرسی میکردیم. یک بار تعدادی از آنها را سیدجعفر دستگیر کرد. آنها با ریختن وسایلشان به آب قصد داشتند خودشان را افراد عادی جلوه دهند ولی سیدجعفر با شیرجه زدن سریع به داخل سد موفق شد وسایل آنها را از آب بیرون بیاورد و با مدرک جرم دستگرشان کند.
سیدجعفر در شنا مهارت زیادی کسب کرده بود. حاجآقا طباطبایی در مسابقاتی که در کمپ برگزار میکرد، به او مقام اول میداد. مردمی که برای شنا به سد لتیان میآمدند، توسط ما کنترل میشدند.
بعضی شنا کردن در سد را همانند شنا در استخر میدانند. به همین دلیل ما شاهد تلفات زیادی از این دست مردم بودیم. یک روز سیدجعفر دو جوان را که در محل خطرناک سد شنا میکردند، نصیحت میکند ولی آن دو به نوجوان بودن سیدجعفر نگاه میکنند و به راهنماییاش بیتوجهی نشان میدهند. چند دقیقه نمیگذرد که سیدجعفر صدای کمک خواستن آنها را میشنود خودش را داخل سد میاندازد و پیدایشان میکند. متأسفانه با جنازۀ یکی از آنها مواجه میشود ولی به خاطر سنگین بودن نمیتواند آن را بیرون بیاورد. وقتی قایق نجات با دستگاهِ مخصوص از راه میرسد جنازه گم میشود. در آن روز اقوام جوان تا ساعتها دور سد ایستاده بودند و گریه میکردند. سیدجعفر با شنا کردن محل غرق شدن جوان را پیدا میکند و خانوادۀ متوفی را از سرگردانی نجات میدهد.
به خاطر آن ماجرا سیدجعفر تا سه روز رنگ پریده بود و از شدّت ناراحتی نمیتوانست غذا بخورد. من از کودکی پسرانم را داخل آب میانداختم تا قوی و شجاع بزرگ شوند ولی روح لطیف سیدجعفر به خاطر فوت جوان آزرده شده بود. این روح لطیف در زمان مبارزه با دشمن سخت و قوی میشد.
سال 65 سیدجعفر در ورامین هم آموزش دید و آمادۀ رفتن بود. آن زمان پسر بزرگم هم در کردستان خدمت سربازیاش را میگذراند.(در عملیّات کربلای 7 شیمیایی شد.) من به سیدجعفر میگفتم: تو مرد خانه هستی باید مراقب خانواده باشی!
او به من جواب میداد: شما نرو! من جوان هستم، بهتر میتوانم کار کنم.
مدت دو سال ما و مسئولان پایگاههای مستقر در لواسان بزرگ و لواسان کوچک و شمیران به او اجازه اعزام ندادیم.
در دوران آموزش، دوستانش خاطرات جالبی از باهوشی و زرنگی او تعریف میکنند. اغلب اذّیتش میکردند تا عکسالعملهای جالبش را ببینند. یکی از نیروها میگفت، به عنوان شوخی زمانی که دستشویی رفت، در را قفل کردیم و رفتیم. وقتی برگشتیم دیدیم پنجرۀ دستشویی را از جایش درآورده و بیرون آمده.
یک بار هم با خنده و شوخی او را در جاده از ماشین پیاده کردند.
در آن روز سیدجعفر پای پیاده به پایگاه برمیگردد و متوجه میشود دوستانش اسلحههای خود را به حال خود رها کردهاند و بیرون رفتهاند. او اسلحهها را در جایی پنهان میکند. زمانی که دوستانش برمیگردند و متوجه اشتباه خود میشوند، از سیدجعفر تشکر میکنند که اسلحههای آنها را پنهان کرده است. در همان زمان اگر منافقین که در همه جا حضور داشتند اسلحهها را با خود میبردند، دردسر بزرگی هم برای نیروهای در حال آموزش بهوجود میآمد هم برای مردم.
سیدجعفر بعد از دوسال خدمت در کمیته و سپاه و بسیج، روز شهادت دوستش مجید نوایی به جبهه رفت. آن زمان دیگر مشکل سن نداشت. به مدت 25 روز در جبهه خدمت کرد و در عملیّات بزرگ کربلای 5 به آرزویش که شهادت در راه جهاد با دشمنان بود، رسید.
خواهر شهید (اعظم)
من و سیدجعفر یک سال فاصلۀ سنی داشتیم. به همین خاطر خاطرات زیادی از او برایم باقی مانده است. خصوصاً خاطرات مربوط به انقلاب که ایّام کودکی و دوران تحصیل ابتدایی ما بود. یادم است ما روی دیوار و روی زمین شعار مرگ بر شاه مینوشتیم. حتی یک بار روی سقف کلاس، با دود این شعار را نوشتیم و به خاطر آن کتک مفصلی خوردیم. البته پسرها را بیشتر از دخترها زدند. در آن منطقه ما یک مدرسه بیشتر نداشتیم.
ما به دور یک چوب پارچه میبستیم، پس از آتش زدن پارچه، با دودۀ آن شعار مینوشتیم. یا روی زمین نقاشی میکشیدیم. نقاشی ما در آن زمان کشیدن سگ و الاغ به عنوان نماد شاه و فرح بود. یک بار من در حال کشیدن بودم. مأمور شاه آمد همه فرار کردند من متوجه نبودم. داشتم گردن سگ علامت قلاده میگذاشتم و اسم شاه را کنارش مینوشتم که چشمم به یک جفت چکمۀ نظامی افتاد. من با دیدن چکمه چنان پا به فرار گذاشتم که مأمور شاه نتوانست مرا بگیرد. دوستانم درِ خانهشان را باز گذاشته بودند مرا سریع در خانهشان پنهان کردند. آن روز در منطقۀ سد لتیان چند مأمور دنبال من بودند ولی موفق به شناسایی کسی که آن نقاشی را کشیده بود نشدند.
ولی مأموران یک بار سیدجعفر را زده بودند و پدرم را از اداره نیرو خواسته بودند. پدرم هم جواب داده بود که پسرم بچه است. این روزها همه جا از این شعارها مینویسند و نقل میکنند بچهها هم یاد میگیرند.
پدرم در خانه مجبور بود عکس شاه را روی دیوار خانه بگذارد. یک روز ما در حال توپبازی قاب عکس را شکستیم و خوردههای قاب با عکس را زیر فرش پنهان کردیم. مدتی گذشت. پدرم را به عنوان ضد انقلاب توبیخ کردند. پدرم که از ماجرا اطلاع نداشت سراغ مادرم رفت و ماجرای نبودن عکس شاه را پرسید. سیدجعفر فرش را کنار زد و ماجرا را گفت. ما فهمیدیم یکی از همکاران پدرم که به خانۀ ما رفت و آمد میکرد برای خودشیرینی این خبر را به اداره پدرم داده بود.
زمان جنگ هم سیدجعفر مرتّب در پایگاهها به دنبال انجام کارهای اعزام به جبهه بود. یادم است همیشه با یک خرابکاری میآمد و با من درددل میکرد. بار اول وقتی خواست کپی شناسنامۀ خودش را دستکاری کند به جای اینکه عدد 9 را کم کند؛ عدد 4 را تبدیل به 3 کرده بود. شده بود متولد 39. مسئول پایگاه به او گفته بود: میخواهی بگویی که تو همسنّ من هستی!
بار دوم با شناسنامۀ برادرم که فوت شده بود پیش رفته بود باز هم مسئولان متوجه شده بودند. بار سوم کپی شناسنامۀ مرا با خودکار مشکی دستکاری کرده بود و نامش شده بود: «علیاعظم»!
یادم است همیشه ساکش را آماده میکرد. یک بار مریض شده بود و با تّب بالایی هذیان میگفت. وقتی حالش خوب شد، از رختخواب بلند شد، با گریه و ناله گفت: من باید میرفتم. از کاروان جا ماندم.
یک سال قبل از شهادتش هم برایم خواب چگونه شهید شدنش را تعریف کرد. من اغلب به او دلداری میدادم.
بعد از شهادتش من خیلی ناراحت بودم. خوب یادم است قبل از مراسم شب هفتمش بود خواب دیدم از پنجره به داخل اتاق آمد و در زیر کرسی همانجایی که هرشب میخوابید، دراز کشید. من در خواب هیجانزده پرسیدم مگر تو شهید نشده بودی؟
گفت: چیزی نگو! بگذار یک کم اینجا دراز بکشم.
من وقتی از خواب بیدار شدم دیدم پنجره باز است. آن زمان هفده سالم بود عقلم خوب میرسید که در سرمای شدید نیمۀ بهمن ماه کسی پنجره را باز نمیگذارد. از همان زمان فهمیدم خداوند در قرآن میفرماید شهیدان زنده هستند یعنی چه! من خیلی خواب سیدجعفر را میبینم و روحیّه میگیرم و در ادامۀ راهش مصمم میشوم.
یک بار خواب دیدم. گفت به امام زاده برو! من دست برادر کوچکم را گرفتم و به امام زاده رفتم دیدم از آسمان ورق هایی شبیه برگههای تبلیغاتی به روی زمین سرازیر است. وقتی ورقها را گرفتم و نگاه کردم دیدم نوشته: امام حسین...
سیدجعفر قبل از شهادتش روضۀ امام حسین (ع) را زیاد زمزمه میکرد.
یک خاطره هم هست که مردم لواسان نقل میکنند. میگویند، زمانی که حمیدرضا امیری هنزکی را در سال 66 به ناران آوردند، زمان کندن قبر قسمتی از قبر سیدجعفر شکافته شد. مردم در آن روز عطر خوبی را در حیاط امامزاده حس کردند. کسانی که آنجا بودند گفتنند: قسمتی از بدن سیدجعفر را دیدند که بعد از یک سال پوسیده نشده بود و بوی عطر از آن قسمت به فضای امامزاده میپیچید...
وصیّتنامه شهید سيدجعفر
بِسمِ ربّ الشّهدا و الصّدّیقین
با سلام و درود خدمت آقا امام زمان (عج ) و با سلام |و| درود خدمت تمامی شهدای گرانقدر از کربلای حسین تا کربلای ایران. علیالخصوص شهدای کربلای 5 گردان حضرت علیاکبر، جوان هیجده ساله آقا امام حسین (ع).
پدرجان و مادر گرامی! همانطوری که وصیّتنامۀ هر مسلمانی قبل از مرگش باید حاضر و در دسترس همگان باشد، من هم چند جمله وصیّت دارم که خدمت شما پدر و مادر عزیزم تقدیم میکنم. امیدوارم که به آن عمل کنید. امانتی را به خدای تبارک و تعالی به خوبی تحویل دادهاید. ناراحت نباشید. باید خوشحال باشید و بهدرگاه آقا امامزمان و حضرت زهرا سلامالله[علیها] تشکر کنید که امانت خود را در این راه تحویل دادهاید. پدر و مادر و برادران و خواهران من! من از شما میخواهم که در مرگ از دست دادن من و این برادر کوچکتان هیچگونه نگرانی نداشته باشید چون در [این] راه نه فقط [آرزوی] شهادت در راه دین مبین اسلام عزیز، بلکه آرزو دارم که سرباز امامزمان باشم. به خدا قبل از اینکه به جبهه بیایم، بعضی اوقات به خود نگاه میکردم و میدیدم که در لجنزار کفر نباید فرورفت و زندگی را همیشه به فکر باطل تباه کرد و زندگی دیگری هم وجود دارد. من از آن اطلاع ندارم. آن روزی که خبر شهادت مجید نوائی و زخمی شدن برادرش را شنیدم، یک موقع به خودم آمدم و دیدم آنها کجا و ما کجا! و این شد که تصمیم قطعی گرفتم و با یاری خدا سعادت یافتم و به این راه آمدم. وصیّت من به شما این است که امام را تنها نگذارید و از تمامی دوستان و اهل فامیل حلالیّت مرا بخواهید. چون من به پیشگاه خدا معصیت کارم. گنهکارم. در مجلس من خرجهای بیهوده نفرمائید! از مقام شهید - منظور، خودم نیستم چون من لیاقت آن را ندارم شهید شوم. منظورم شهدای مخلص هستند - قدردانی کنید. چون جنگ است و همه میدانند جنگ یعنی چه! این جنگ تحمیلی را که به ما تحمیل کردند تا ... پشتیبانی کنید تا انشالله راه بستۀ کربلای جدّم، آن سرور تمامی شهدا، حسین مولایم باز شود و کسانی که میگویند، فلان چیز گیر نمیآید، بگویید، اصلاً شما که جزو این امت نیستید! شما میهمانید و هرچه هست یا نیست به شما چه! چون کسی که در این مملکت سهیم نیست به بود و نبود آن هم نباید کاری داشته باشد.
کسی که در این مملکت سهیم است در جنگ آن هم سهیم است. پدرجان! من به کسی بدهکار نیستم و برای اطمینان مبلغ پانصد 500 تومان به حساب 100 صندوق امام واریز کنید اگر خواستید برایم سالگرد بگیرید. سعی کنید در هنگام عزاداری آقا سیدالشّهدا باشد. مرا در لواسان دفن کنید. دوست دارم روز عاشورا، عزیزان سینهزن را تماشا کنم. من دیگر پیامی ندارم و فقط شما را به خدا میسپارم. امام را دعا کنید و شهدا را از یاد مبرید! شما را به خدا از شهید شدن من ناراحت نباشید، که فاطمه زهرا و حسین مولایم ناراحت میشوند. در مرگ من نگریید که من از جدّم خجا لت میکشم . با تشکر از شما
«خدایا... خدایا! تا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار»
سید جعفر میر قوامی