شهید داود میرزایی
شهید داود سال 1346 در منطقه شمیرانات دربند به دنیا آمد. نام پدرش امیرعلی و مادرش خدیجه میرزایی است. فرزند اول خانواده و صاحب یک برادر و چهار خواهر است. آقای امیرعلی میرزایی کارمند شرکت اتوبوسرانی تهران بود و زندگی خانواده پرجمعیتش را میگذراند.
شهید داود تحصیلات خود را در مدارس منطقه یک تا مقطع دیپلم به پایان برد و سپس برای خدمت سربازی خود را آماده کرد. علی رغم اینکه در کودکی از ناحیه پا صدمه دیده بود و میتوانست در فکر معافیت پزشکی باشد، خود را برای خدمت سربازی معرفی کرد. پس از گذراندن سه ماه مرحلۀ آموزشی، به لشگر 92 زرهی اهواز منتقل شد . پس از ده ماه خدمت، با درجۀ گروهبان سومی در تاریخ 4/4/ 67 در منطقه کوشک خرمال عراق همراه گردان خود مورد حمله بعثیها قرار گرفت و مفقودالاثر شد.
خانواده شهید میرزایی پس از پیگیریهای فراوان متوجه شدند فرزندشان در آن تاریخ همراه چندین تن از همرزمانش به اسارت بعثیها درآمده است.
در ایام آزادی آزادگان، همبندان شهید داود حضور او را در بین خود شهادت دادند ولی داود میرزایی فرزند امیرعلی در لیست اسرا و آزادگان دیده نشد. خانواده شهید داود، سالهای زیادی امید به زنده بودن فرزندشان داشتند. سرانجام مسئولان ایران پس از حمله امریکا به عراق و نابودی حزب بعث صدام، مفقودان جنگ تحمیلی از سوی صدام و اربابانش را شهید اعلام کردند و از خانوادههای مفقودان خواستند منتظر برگشت فرزندشان به عنوان اسیر نباشند. شهید داود میرزایی جزء شهیدان آزاده است که به دست بعثیون در اردوگاههای عراقی به شهادت رسیده است.
مادر شهید
آقا داود در سن یازده سالگی در اثر تصادف از ناحیه پا دو بار صدمه دید و چندین بار عمل شد و ما فکر میکردیم داود نمیتواند خدمت سربازی برود. ولی او بعد از گرفتن دیپلم برای رفتن به خدمت سربازی اقدام کرد و در مقابل ناراحتی من که از جنگ میترسیدم، گفت: نترس مادر! هرچه قسمت خدا باشد همان میشود. او رفت، ده ماه خدمت کرد. نزدیک تمام شدن جنگ اطلاع پیدا کردیم او در منطقه کوشک خرمال عراق مفقود شده است.
آخرین بار که ما آقا داود را دیدیم نوروز سال 67 بود. بعد از آن دیدار، ما تا سه ماه از او بیخبر بودیم. تا اینکه نامهای از او به ما رسید. نوشته بود: برگۀ مرخصی در دستم است ولی چون فرمانده ما به مرخصی رفته و مرا جانشین خود کرده است، نمیتوانم به تهران بیایم. وقتی فرمانده آمد، من هم برای مرخصی به تهران میآیم.
همسرم خیلی ناراحت شد. گفت: حالا که داود نمیتواند به دیدن ما بیاید، ما به دیدنش برویم. شب چهارم تیر ماه همسرم رفت. من در آن زمان بیمار بودم و نتوانستم بروم. همسرم با اتوبوس رفت. بعد از سه روز با سر و وضع دودآلود و حال پریشان آمد و گفت: در چهارم تیر ماه عملیات بوده. کل لشگر 92 زرهی اهواز به خط مقدم رفته و خبر رسیده تمام گردان داود در عملیات شهید و مجروح شدهاند.
در آن روز فرمانده تعجب کرده بود. فکر میکرد ما از عملیات و شکست نیروهایش خبر داشتیم که در چهارم تیر ماه سراغ پسرمان را میگیریم. در آن روز به همسرم گفته شد برای پیدا کردن داود به سردخانه ها و بیمارستانها برود. همسرم سه روز تمام سردخانهها و بیمارستانها را گشت؛ ولی داود را پیدا نکرد!
همسرم یک بار دیگر با کمک برادرش که در نیروی هوایی کار میکرد به منطقه رفت و تمام بیمارستانها و سردخانه ها را گشت، باز هم ناامید شد و برگشت.
در آن ایام به فکر ما رسید از مجروحهای عملیات تیر ماه پرس و جو کنیم. یکی از مجروحها گفت: به ما دستور عقب نشینی دادند. ما همه در حال برگشت بودیم، یک مرتبه داود به سمت بعثیها برگشت و گفت: اسلحهام جا مانده باید بروم اسلحهام را بردارم. داود رفت. ما هر چه منتظر ماندیم، برنگشت. از آن ساعت دیگر داود میرزایی در ایران دیده نشد.
ما با صحبتهای آن سرباز مجروح امید داشتیم داود اسیر شده باشد.
در زمان آزادی اسرا، برادر همسرم خودش شخصاً به محل ورود آزادگان رفت تا به محض دیدن داود ما را خبر کند و ما دورۀ قرنطینه را با آرامش بگذرانیم. ولی در آن ایام عموی آقا داود ناامید برگشت. ایشان مشخصات آقا داود را داده بود تا به محض اطلاع به ما خبر بدهند. چند روز بعد خبر دادند داود میرزایی آمد. ما همه خوشحال شدیم و تمام اقوام را خبر کردیم. مادرم را از ساوه آوردیم تا در جشن باشد. ولی بعد از دو روز خبر دادند تشابه اسمی اتفاق افتاده و از سرباز اسیر ما خبری نیست!
معلوم شد نام پدر آن سربازِ آزاده، «امیدعلی» بوده ولی نام پدر داود، «امیرعلی» است. ما بار دیگر ناراحت و ناامید شدیم. تمام اسرا آمدند و امید ما کم شد. مسئولان در تهران و اهواز فیلم مفقودان در عراق را به ما نشان دادند ولی ما اثری از فرزندمان در بین اسرا ندیدیم.
ما به سراغ اسرای آزاد شده در لشگر 92 زرهی اهواز رفتیم. آنجا به ما گفتند داود میرزایی، دیپلمه، اهل دربند شمیران، در زندان با آنها بوده ولی در بصره از هم جدا شدهاند.
آنها گفتند: مأموران بعثی، اسرا را خیلی شکنجه میدادند و خیلی از همبندان، جلوی چشم ما به شهادت میرسیدند.
ما قبول کردیم فرزندمان به دست مأمورهای کافر بعثی به شهادت رسیده است. من خیلی به یاد اولین فرزندم که خیلی مظلوم و مهربان و نجیب بود اشک میریزم. ولی افتخار میکنم با نام شهید از بین ما رفته است.
اگرچه فرزند ما مزار و تاریخ شهادت ندارد ولی خداوند با تقدیری عجیب یاد و خاطرۀ فرزند مفقود ما را زنده نگه داشته است. من فکر میکنم خداوند با این تقدیر خواسته است مصیبت و فراق داود را بر ما کمی آسان کند و به ما صبر بدهد.
موضوع از این قرار است که خداوند دو فرزند دیگرم را در پنج رمضان -در سالروز تولد داود- به ما داده است. ما این روز را بسیار مقدس و پربرکت میدانیم. من و پدر داود هر سال پنج رمضان فرزندان و نوههایمان را به خانه دعوت میکنیم و با خریدن کیک تولد، یاد و خاطرۀ داود را زنده نگه میداریم.
داود پسر نجیب و بیآزاری بود. همسایهها مرتب از محسّناتش برای من تعریف میکردند. حتی خانمها و دختران همسایه میگفتند: آقا داود زمان سلام دادن و جواب سلام، همیشه سرش پایین است.
من فکر میکنم این شهیدان انتخاب شدۀ خدا هستند و من خدا را شکر میکنم فرزندم برای شهادت انتخاب شده و در راه باطل گرفتار نبوده است. با این اوصاف روزی نیست که به یادش نباشم و برای فراقش اشک نریزم. گاهی که خوابش را میبینم خیلی خوشحال میشوم و از خدا سپاسگزاری میکنم که اجازه داد فرزندم را ببینم. یک بار خواب دیدم به حیاط خانه آمده. من از خوشحالی به سمتش رفتم و گفتم: همینجا بایست تا من دورت بگردم و تماشایت کنم...
من در خواب با لذت دور داودم میگشتم و اشک شوق میریختم.
من هیچ وقت این لذت تماشا کردن یک مادر عاشق به فرزند را فراموش نمیکنم. انگار داود را در بیداری دیدهام...
پژوهش وتدوین: نادره عزیزی نیک